شریک زندگیام، من را نمیفهمد.
زیر چهره سرحال و پرانرژی افراد بیشفعال، یک زندگی همراه با اضطراب وجود دارد و این در حالی است که سایر افراد آنها را یک فرد سوپرمن یا سوپر وومن با عملکرد بالا میبینند که لبخندی بر لب دارد. اما پشت این لبخند، نفسش را در سینه حبس میکند و میترسد این خانه شنی که ساخته از هم بپاشد. چون به خاطر بیشفعالی هر فعالیتی طولانیتر، سختتر، خیلی خستهکننده و گیجکنندهتر هست.
من بدترین دشمن خودم هستم.
من هر روز بین اعتمادبهنفس ضعیف خودم و خود تردیدی که دارم در حرکت هستم و نمیدانم که کدام برنده خواهند شد. بعضی روزها من با اعتمادبهنفس سراغ موقعیتهای ناشناخته میروم . اما یکصدایی درون من میگوید که من یک کودک هستم و هنوز بزرگ نشدهام. این خودگویی منفی و شرم برای چند روز ممکن است بر سر من غر بزند و من را وسوسه کند که بیشتر برای اثبات خودم تلاش کنم و اغلب موفق میشوم. اما شنیدن جملههایی مثل ” فکر میکنی کی هستی؟” چیزی که نیستی را نشان نده و… یک کار خیلی خستهکننده و دردناک هست و غلبه بر این خود تردیدیها بسیار سخت است
من کودن نیستم.
تحقیقات نشان دادهاند که 25 تا 50 درصد افراد بیشفعال مشکلات خواب دارند (به خواب رفتن، بیدار شدن و یا هر دو) یک چیزی در مغز انتقال به مرحله خواب را سختتر و طولانیتر میکند. برای مثال من می دانم که یک تخت مرتب من را سرحالترم می کنه، اما بعد از بیدار شدن برایم سخت است که بالشت را روی تختم را مرتب کنم و گاهی ساعت 4 عصر مرتب میکنم که خیلی احمقانه به نظر میرسد. انگار انرژیام به من این اجازه را نمیدهد و من باید تا زمانی که این مه صبحگاهی از مغزم کنار برود منتظر بمانم .
گاهی موانع ذهنی من را کنترل میکنند.
گاهی میخواهم گریه کنم. چطور ممکن است که به موبایل خودم نگاه میکنم ولی نمیتوانم برنامهای را که چند ساعت قبل داشتم با آن کار میکردم را پیدا کنم. موبایل من یک عضو دیگر بد من هست. من لغات یا حروف را میبینم اما گاهی که لغات را میخوانم آنها وارد مغز من نمیشوند. من همچنان میخوانم اما آنها رخنه نمیکنند. هرچه بیشتر خیره میشوم، کمتر میبینم. الآن دلم به حال کودکیم میسوزد که تلاش زیادی برای شکستن این موانع ذهنی میکردم.
من گاهی نمیتوانم شما را بشنوم.
من مستقیم جلوی شما ایستادهام . من میبینم که لبهای شما حرکت میکند. من لغاتی را میشنوم اما ذهنم جای دیگری هست و روی یک چیز روشنتر، بلندتر و درخشان تر تمرکز دارد. نه به این معنا که من بیعلاقه یا بیادب هستم، اصلاً و این قسمت سخت داستان هست. من گاهی لپ خودم را میکشم و به خودم میگویم: به کارت برگرد، تمرکز کن و وقتی این کارا را میکنم میتوانم دوباره تمرکز خود را برگردانم . درنهایت من تعدادی از لغات را موقع مکالمه از دست میدهم و تلاش میکنم با لغاتی که در ذهنم آمده پازل را حل کنم و متوجه اصل موضوع مکالمه شوم.
کاش این را نگفته بودم.
من همیشه به انتخاب واژگانم افتخار نمیکنم چون گاهی اشتباهاند. اما هر وقت احساس واقعی دارم آن را بیان میکنم. اگرچه به سرعت بعد آن پشیمان میشوم، ولی به ظاهر وانمود میکنم با آنچه که گفتم اکی هستم و بعد تلاش میکنم که سریع موضوع را عوض کنم. اما بعدش فکر میکنم که آیا من کسی را رنجاندم؟ چرا بقیه نخندیدند به طنز من؟
من خیلی عمیق نگران هر فرد یا هر چیزی هستم. از یک گربه کوچک که من احساس اجبار برای غذا دادن به او میکنم تا افراد بیخانمان. من احساسات همه را آنطور میبینم که انگار مال خودم هستند. من به دنبال خشنود کردن بقیه نیستم بلکه دلسوزم و دوست ندارم کسی ناراحت باشد یا آسیب ببیند.
من نمیتوانم اجازه بدهم همهچیز همینطوری رد شود
من مثل یک داور هستم که بازی را مداوم بازبینی میکند و هر جنبه از زندگیام را مداوم چک میکنم. هر لغتی را که نباید میگفتم چک میکنم. هر فردی را که نباید ناراحت میکردم بررسی میکنم. این یک فشار روانی و فرسودگی برای من ایجاد میکند که راحتی را از من میگیرد و فقط پشیمانی به همراه میآورد. من میتوانم خطاهایم را جبران کنم با عذرخواهی کردن. ولی شرایط بد وقتی ایجاد میشود که افراد دیگر متوجه غیرعمدی بودن کار من نمیشوند و این نگرانی زیادی را برای من به همراه میآورد.
من همه آن را میخواهم. من همین الآن میخواهم
من یک زن زیاد خواه هستم. یک درصد از هر چیزی کافی نیست. من همیشه بیشتر میخواهم وقتی غذا میخورم، میخواهم بیشتر بخورم اما مشکلی نیست چون وقتی ورزش میکنم هم میخواهم بیشتر ورزش کنم. دور من با میزان زیادی از هر چیزی احاطه کردهام. کتابهای زیاد، اهداف زیاد، غذاهای زیاد، لوازم آرایش زیاد، من همه آنها را دوست دارم و همه آنها را استفاده میکنم.
توجه من وقتی درگیر پروژهای هستم نباید شکسته شود اگر متوقف شوم، انگار مثل ماشینی هستم که مسیرش را گم میکند. چون از حالت هایپرفوکوس خارج میشوم.
[ برای اطلاعات بشتر پست مقابل را مطالعه نمایید: گاهنامه بیش فعالوژی : هایپرفوکوس (توجه خیلی زیاد) (دانلود فایل) ]
یک کودک پر سر و صدا درون من هست.
یک کودک 5 سالهای درون من هست که گفتن من این را میخواهم، میخواهم، میخواهم را قطع نمیکند تا زمانی که چیزی را که میخواهد به دست میآورد. من تلاش میکنم که اون کودک را کنار بزنم اما اون کودک زورگو و پرس و صدا هست هر کسی دوست دارد کاری که مورد علاقهاش هست را انجام بدهد، اما میدانند که مسئولیتها و انتظارات باعث میشوند که آنچه را که دوست ندارند هم انجام بدهند اما در مورد من اینطور نیست. بیش فعالی من باعث میشود که من نتوانم سراغ کارهایی که دوست ندارم برود و اون کودک دایم در مغز من غر می زند. اما وقتی که به کاری که دوست دارم میپردازم، هیچکسی نمیتواند جلوی من را بگیرد.
من از دست بیشفعالی خودم خسته هستم.
ذهن فرد بیشفعال مداوم در حال تغییر دادن هست و هیچ ترمزی ندارد و متوقف نمیشود. این گاهی من را عصبانی میکند. هیجانات من از کنترل گاهی خارج میشوند و شدید و مبالغه شده بروز داده میشوند و بعد میفهمم که چه قدر بد رفتار کردم. افکار من مثل دومینو هستند و یک مجموعه از واکنشها را رقم میزنند. این حرکات فقط وقتیکه من خواب هستم قطع میشوند البته اگر من بتوانم با این انفجار افکار بخوابم. زمانهای سکوت مهم هستند. این تنها وقتی است که ذهن من فضایی برای آرام شدن پیدا میکند.
من بیشفعالی خودم را دوست دارم.
اگرچه من باید با چشمهایی که دائماً در تعقیب من هستند و دائم فکر میکنند بیشفعالی من بهانهای برای انجام ندادن کارهایم هست، کنار بیایم، ولی من نمیخواهم چیزی را در مغزم تغییر دهم. بیشفعالی من به من اجازه میدهم که مهربانانه عشق بورزم و در جایی که همه سیاه و سفید میبینند، من رنگی ببینم. من میتوانم نامتعارف و خارج از مرزهای تعیین شده فکر کنم. من بدون بال میتوانم پرواز کنم و کارهای جالب کنم. تغییر من را نمیترساند بلکه من را به هیجان میآورد. من میتوانم همه شب بیدار بمانم و پروژهای را تمام کنم. بعضیها به این میگویند اختلال یا نقص اما من اینطور نگاه نمیکنم. برای من این یک جواهر باارزش هست که من باید از آن مراقبت کنم.