در فروشگاه همسرم از من میخواهد که 3 تا از موارد نوشتهشده در لیست خرید را من از قفسهها بردارم و او به دنبال بقیه آنها برود. بعد ما به سمتهای متفاوتی از فروشگاه میرویم و من سعی میکنم آن 3 وسیله را حفظ کنم.
چند دقیقه بعد من خودم را در قسمت شیرینیپزی و نون پزی فروشگاه میبینم. من باید نون میخریدم. تنوع نونها خیلی زیاد بود و انتخاب را برای من خیلی سخت کرده بود و من گیج شده بود. در همین حال شیرینیهای فروشگاه توجه من رو بیشتر به خودشان جذب کرده بودند و من به جای فکر کردن به نون همه حواسم درگیر این بود که کدام کیک و شیرینی میتونه خوشمزهتر باشه. برای همین قبل از اینکه نونی را خریده باشم، یک کیک برداشتم و بعد تلاش کردم مغزم را دوباره متمرکز کنم که نون یادم نرود.
بعدازاینکه کیک را برداشتم از اون لاین بیرون اومدم. در ادامه به لاین شکلاتها رسیدم. این لاین پر از شکلاتهای رنگی و جذاب هست. چون افراد زیادی در آن لاین هستند فکر میکنم که احتمالاً من هم باید آنجا چیزی لازم داشته باشم. بعد چند خوراکی غیرضروری را که فکر میکنم فرزندم از خوردن آنها لذت میبرد، برمیدارم و سپس به بخش لبنیات میروم. به خاطر انواع قیمتها، محصولات و افکار مرتبط با کارهایی که دارم و در مغزم دائم میچرخند که باید آنها را انجام دهم، یکدفعه احساس اضطراب به من دست میدهد و تنشی که انتظارش را نداشتم تجربه میکنم.
بعد تصمیم میگیرم که از هر نوع شیر، یکی را بردارم تا همسرم انتخاب کند که کدام را میخواهد. برای اینکار نیاز به یک چرخدستی دارم. وقتی داشتم به ورودی فروشگاه نزدیک میشدم، یک چرخ خالی دیدم ولی بهمحض برداشتن آن یک نفر سر من دادد زد که کجا می بری چرخ رو، اون مال منه. من احساس شرم زیادی کردم ولی چیزی نگفتم و از ورودی فروشگاه یک چرخ برداشتم.
بعد ازاینکه دوباره به قسمت لبنیات فروشگاه رسیدم سعی کردم انتخاب کنم که شیر با چند درصد چربی بگیرم، کاکائو داشته باشد یا نه ، شیر گاو باشد یا سویا و….
و سپس به قسمت غلات رفتم. و من عاشق این قسمتم چون تنوع زیادی دارد. یادم نمیآمد که همسرم گفته بود چه چیزی بخرم ولی من گرانترین نوع خوراکیهای آن بخش را برای فرزندم خریدم.
وقتی به چرخ دستی نگاه کردم دیدم به جای 3 تا وسیله داخل آن ده ها وسیله هست و من هنز شک دارم که هر 3 وسیله ای که همسرم گفته بود را برداشته ام یا نه.
من هنوز هم به خاطر داستان چرخدستی احساس شرمندگی دارم و هیجان زیادی در مغزم غالب شده. انگار دوست دارم صورتم را بپوشانم و کمی گریه کنم. همین موضوع باعث می شد ذهنم خوب کار نکند و دیگر به یاد نمی اوردم چه چیزی لازم دارم.
بعدازآن دنبال همسرم گشتم و او را پیدا کردم اما بهمحض دیدن او متوجه شدم که من تخممرغ برنداشتهام. ولی دیگر انرژی نداشتم و ازلحاظ هیجانی تخلیهشده بودم و در اولین قدم این یادم اومد که همسرم را به خاطر این حجم زیاد ازدرخواست ها سرزنش کنم. شاید اگر او کار راحتتری از من میخواست من اینقدر به هم نمیریختم. اما این گناه اون نبود و گناه منم نبود. من فقط نمی تونم خودم را بپذیرم. نمی تونم بپذیرم که انتخاب کردن بریا من کار سختی هست. نمی تونم بپذیرم که من نمیتونم چند تا درخواست را همزمان ذر ذهنم نگه دارم. نمیتونم هیجانات منفی که در اثر برخورد یا چالش با سایر افراد به مغزم وارد میشه را مدیریت کنم. نمیتونم کمتر برای وسایل غیر ضروری پول خرج کنم و……
[برای اطلاعات بیشتر پست مقابل را مطالعه نمایید: نشانه های نقص در کارکردهای اجرایی در افراد بیش فعال ]
این چالش های همیشگی من و افرادی مثل من هست. ما هر روز صبح بیدارمی شویم با هدف اینکه به جنگ با مشکلاتمان برویم، ما می دونیم که این خیلی دور از دسترس است اما باز هم جنگ را ادامه میدهیم. در انتها میبینیم که به هدف نرسیدیم. اما تلاش نمیکنیم خودمان را به خاطر تلاش برای رسیدن به این هدف تحسین کنیم.
[برای اطلاعات بیشتر پست مقابل را مطالعه نمایید: گاهنامه بیش فعالوژی: مدیریت زمان (دانلود فایل) ]