مفهوم درماندگی آموختهشده اولین بار توسط مارتین سلیگمن و همکاران او در دهه 1960 مطرح شد. آنها ابتدا در حیوانات و بعد در انسانها نشان دادند که وقتی افراد به شکل مداوم حوادث ناکام کننده را تجربه میکنند و کنترلی بر این حوادث ندارند، در آنها یک حس درماندگی آموختهشده شکل میگیرد و تمایل دارند در آینده حتی از موقعیتهایی که میتوانند کنترل کنند، دست بکشند.
برای مثال در یک مطالعه به دانش آموزان تعدادی پازل برای حل کردن داده شد. برای دستهای از پازلها غیرقابلحل شدن بود و دسته دیگر قابل حل شدن. دانشآموزانی که پازلهای غیرقابلحل را انجام دادند، انگیزش کمتر و ناراحتی بیشتری نشان دادند و احتمال بیشتری داشت که از انجام آن دست بکشند. این کار در واقع در آنها یک احساس درماندگی ایجاد کرده بود.
به طور مشابه وقتی والدی مداوم از فرزند خود انتقاد میکند، یک حس درماندگی در او ایجاد می کند، او احساس میکند که هیچ کارش درست نیست و دست از تلاش کردن برمیدارد.
نمونههایی از جملات انتقادآمیز والدین (که البته آنها فکر میکنند انگیزه دهنده است) عبارت است از:
“این خیلی راحته، چرا نمی توانی انجامش بدهی؟”
“همه بچههای دیگر میتوانند این کار را انجام دهند” ، ” بیشتر تلاش کن”.
وقتی کودکان در موقعیتی قرار میگیرند که تکلیف خواسته شده فراتر از توانایی آنها هست، آنچه که نیاز دارند درک شدن و کمک است برای اینکه چطور آنها کار را انجام دهند یا اینکه یک کار سادهتر اول به آنها داده شود تا آنها برای انجام کار سختتر آماده شوند.
البته فقط مورد انتقاد واقع شدن نیست که این احساس درماندگی را ایجاد میکند. تعریف کودک از شکست هم مؤثر هست. اگر کودک شکست را نتیجه عدم توانایی خودش ببیند منجر به درماندگی بیشتر میشود اما اگر نتیجه عدم تلاش بداند، احساس بهتری پیدا می کند.
در همین راستا مهم است که والدین تلاش فرزند خود را برای رسیدن به هدف همیشه تشویق کنند و نه دستیابی یا عدم دستیابی او را.